جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

محله

پسر شب و نیلوفر به محله اضافه شدن.
یک خبر خوب ... واسه ۲ نفر دیگه هم جا هست. فکر می کنم اینجا خودم باید از لیمویی و مهتاب دعوت کنم که به محله ما بیان!

با احترام
جودی ... شهردار جدید محله!
----------------
حاشیه: آدرس ایمیل هاتون رو یک جوری به من برسونید (تو وبلاگ هاتون بنویسید بهتره) تا من بگم باید چی کار کنید!
حاشیه ۲: منتظرم ها!

محله

من یک وبلاگ گروهی تو میهن بلاگ زدم به اسم محله.
فقط هم تا ۴ تا نویسنده می تونه داشته باشه.
هر کی می خواد بنویسه دستا بالا!! البته قانون هم داره نوشتن توی محله!!
امشب کار دارم نمی تونم بنویسم ...
----------------
حاشیه: فقط کامنت بذارید!
حاشیه ۲: فقط ۴ نفر که من نفر اول بودم ... یعنی ۳ نفر دیگه!!
حاشیه ۳: حق دوستان محفوظ است!!

مهتاب

دیشب دیدم. مهتاب را در شب سرد دیدم!
اولش اون توی وبلاگ کامنت گذاشته بود ... طبق عادت معمول رفتم عرض ادبی کرده باشم که این مطلب رو خوندم. اولین مطلبی بود که می نوشت. بلافاصله براش کامنت گذاشتم. گفتم که یک جوری حرفهای دلم رو می زنه و اومدم که بهش لینک بدم.
لینک دادم ... اون هم لینک داد. تو کمتر از چند دقیقه. رفتم دوباره سر بزنم ببینم دیگه چه کسایی کامنت گذاشتن که این مطلب رو دیدم.
می دونید ... من آدم مسلطی هستم. واقعاً به خودم مسلط هستم. از وقتی که ۱۸ سالم بود کلاس ها و کنفرانس هایی برگزار می کردم که سن همه افراد شرکت کننده ۲-۳ برابر من بود. اما هیچ وقت خودم رو گم نمی کردم. همه می گفتن که چقدر به خودم مسلط هستم و این واسه یک پسر ۱۸-۱۹ ساله واقعاً عالیه. اما ...
دیشب که داشتم این مطلب رو می خوندم تمام تنم از کار افتاده بود. با اون آهنگی که بک گراند بود (الان هم دارم بهش گوش می دم). اصلاً نمی دونستم باید چی بگم. دیگه داشت از خوشحالی گریه ام می گرفت ... باورم نمی شد بالاخره یکی پیدا شده مثل خودم. خدایا انگار همه اون حرف ها رو من نوشته بودم. انگار مهدی بود که اونها رو نوشته بود نه مهتاب. انگار صد ها سال بود که می شناختم اش.
خدا جون خودت خوب می دونی که همون حرف ها رو چقدر بهت زدم. خودت می دونی که هر وقت گفتم از ته دل بوده. خودت می دونی که می خواستم با همه نفسهام حرف های مهتاب رو بزنم.
هنوز ام که هنوزه نمی دونم باید چی بگم ... بگم خدایا شکر ات ...
دیگه از آدم های دور و برم خسته شده بودم. از آدم هایی که هر روز تو خیابان می بینم. از همه ... از این مردم بی حیا ... از همه ...
هنوزم باورم نمی شه. دیشب مثل این بچه هایی خوابیدم که فردا می خوان برن تا به یکی از آرزو هاشون برسن. تا ۲-۳ بیدار بودم. اما نه مثل شب های قبل. انگار همه دنیا رو بهم داده بودن.
خدا جونم خوشحالم ... همین!
از امروز یکی دیگه از واجبات زندگی ام رو کشف کردم! روزی یکبار رفتن به خانه همسایه دیوار به دیوار جدیدمان مهتاب!
---------------------
حاشیه: اگر فرصت بشه بیشتر در مورد مهتاب می نویسم ...
حاشیه ۲: اضافه شد به لیست کسانی که هر روز بارها و بارها براشون دعا می کنم.
حاشیه ۳: به نظر میاد web designer باشه. از همون دیشب که لینک رو گذاشت متوجه شدم و امروز هم که layout جدید رو دیدم مطمئن تر شدم.
حاشیه ۴: خانه گرمی داری مهتاب جان!