جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

یک کلمه حرف حساب!

علی: من فکر می کنم آینده یک فوتبالیست می شم!
من: پس فکر نکن!
علی: برای چی؟؟
من: برای اینکه فوتبالیست نشی!

------------
حاشیه: علی داداش کوچیکم هست که ۱۲-۱۳ سالش هست! از اون بچه های باحال (مثل خودم!) که دنیا رو به مسخره می گیره!!
حاشیه ۲: اگر تونستی اصل مطلب رو بگیری کلید موفقیت تمام زندگیت رو پیدا کردی! (این رو من بلافاصله به علی گفتم!)
حاشیه ۳: در کمال نا باوری علی راس ساعت ۱۲ شب چنان برداشت کاملی از این حرف ها کرد که من خودم مونده بودم ... ظاهراً اون هم داره بزرگتر از سن اش فکر می کنه!

آروم برگرد ... خیلی آروم!

بابا لنگ دراز عزیز
سلام! ... امیدوارم که حالتون خوب باشه.
این روزها خیلی سرم شلوغه. تقریباً وقت هیچ کار اضافی رو ندارم و از اونجا که وبلاگ نوشتن رابطه مستقیمی با وقت خالی داره نتیجه این می شه که بنده روز به روز بیشتر شرمنده شما می شم و بار اعتراض های کامنت ها روز به روز بیشتر و بیشتر می شه!
از طرف دیگه (منظورم اون طرفه!!) هیچ سوژه ای هم برای نوشتن ندارم. البته می تونم از اتفاقات روزانه و چه بسا شبانه بنویسم ولی خوندن اونها هیچ سودی برای شما نداره! مثلاً چه اهمیتی داره که من توی روز کی ها رو دیدم و با چه کسایی جلسه داشتم یا اینکه چه شاهکار برنامه نویسی جدیدی انجام دادم! اصلاً شما چیزی از حرف های روزمره من نمی فهمید!
تابستان هم که کم کم داره میاد و من به جای تعطیلات تازه اول کارم هست. فشار کار همون یک ذره مغز (یا به قول علی داداش کوچیکم ... یک ذره گج!!) هم که داشتیم از کار انداخته و فقط از عهده ی کارهای غیر ارادی مثل تنفس و رفع حاجت بر میام!!
خلاصه اینکه هیچ مطلب جالبی برای گفتن نیست!

با احترام
همون آدم همیشگی
-----------------------
حاشیه: البته برای اونهایی که از نزدیک تماس دارند حرف به اندازه کافی هست!
حاشیه ۲: سعی می کنم یک مطلب درست و حسابی توی این چند روز بنویسم ...
حاشیه ۳: شرمنده!

هی مورچه! من هنوز هستم ...

دلم می گه یک چند وقتی که یک فرشته مهربون درست مثل همونی که بچه گیا تو داستان پینوکیو می خوندی داره مثل پروانه دور و برت می گرده!
می مونم چی بگم ...
فکر کنم یک بابایی (بابا لنگ دراز!) به معنای واقعی کلمه پیدا کردم!
تنها مشکلی که این فرشته مهربون داره اینه که هیچ وقت نمی تونم عاشق اش بشم ... باورتون نمی شه ولی بالاخره تونستم با احساساتم به طور منطقی برخورد بکنم! هر چند که این دوتا هیچ ربطی به هم ندارند ولی اگر احساسات کنترل نشه آخرشه آدم می شه یک شاهکار مثل من!!
هر جا هست خدا نگهدارش باشه و تو همه امتحان های زندگی اش موفق باشه!

ارادتمند
جودی
------------------
حاشیه: شرمنده ... اینقدر کار دارم که وقت دست کردن تو دماغم رو هم ندارم!!!
حاشیه ۲: حال می کنید ازم خبری نیست ها ؟!!!
حاشیه ۳:‌ دروغ نگو که عاشقی ... به رنگ چشمات نمیاد!
حاشیه آخر: دلم لک زده واسه یک عشق خیالی ... از اون هایی که آدم رو تا مرض یخ زدن می بره! (جودی یخی!)

تکمیل: جناب آقای چند ستاره؛ اگر دوست داری من رو بشناسی ایمیل ات رو بزار تا باهات تماس بگیرم! فکر نمی کنم ادامه دادن این بحث ها توی وبلاگ کاره جالبی باشه ...