اولش دلت می گیره. تنهایی و حق داری احساس تنهایی بکنی. با اینکه کم سن و سال هستی ولی فکر می کنی که خیلی از چیز ها رو می فهمی.
عاشق می شی! دست خودت هم نیست. عشق یک چیزه طبیعیه ... اگر نشی جای تعجب داره! خدا رو شکر می کنی که دلت هنوز زنده اس. شبها گریه می کنی. برای خودت خلوتی داری. صبح تا شب به این در و اون در می زنی که معشوقت رو ببینی. فکر می کنی که پاک ترین عشق دنیا رو داری (که اتفاقاً همین طور هم هست).
تنهات می زاره. چون عقلش نمی رسه تنهات می زاره. داری دیونه می شی ... بد جوری بهش دل بسته بودی ... طاقت دوری اش رو نداره.
۲ ماه گذشته. نمی خوای ولی داری عاشق می شی! دست خودت نیست. با این که اصلاً به هم نمی خورید ولی دوستش داری. همه مسخره تون می کنن و اگر بزرگتر باشن از این عشق منع می کنن تون. ولی تو دلت قرص تر از این حرف هاست. توی دوستش داری و می دونی که زندگی یعنی دوست داشتن. اگر عاشق نباشی زنده نیستی. عشق یکی از علائم حیات ه.
رابطتون کم رنگ شده ... حس می کنی داره می ره. نمی خوای دوباره تنها بشی. دوستش داری. از گریه کردن تو تنهای واسه تنهایی بدت میاد. داری دست و پا می زنی. اون داره می ره و تو کاری از دستت بر نمی یاد.
دوباره همون قصه قدیمی ... اون رفته و یکی دیگه اومده! دوباره حس می کنی که داری عاشق می شی! این بار هم یک مدتی با هم هستید و بعد همه چیز با سرعت برق و باد به سمت نابودی پیش می ره. این بار دیگه زیاد دلت نمی سوزه ... عادت کردی. این دفعه تو هم از دست اون خسته شدی. دیگه حال و حوصله اش رو نداری!
- بهتر ... بذار بره ... دیگه ازش خسته شدم.
از خودت بدت میاد! حس می کنی دیگه زنده نیستی ... عشق ات دورغی شده. دیگه چشمات اون صداقت همیشگی رو نداره. داری خودت رو توجیه می کنی ...
- تقصیر اون بود ... خودش همیشه اول شروع می کرد ... من براش بی اهمیت بودم
بزرگتر شدی ... دیگه کمتر عاشق می شی. اما این رو حس می کنی که دیگران دوستت دارند. باید براشون کلاس بزاری ... هر آدمی وقتی می فهمه دوستش دارن واسه همه کلاس می زاره. هر چی باشه کسی شده واسه خودش!
صادقانه حرف می زنه. می خواد بگه دوستت داره ولی نمی تونه. هی من و من می کنه. دستاش خیس شده و اضطراب توی چشاش موج می زنه. بهت نمی گه ... یعنی نمی تونه بگه! اما نه ... گفت ... گفت که دوستت داره ولی تو نشنیدی. واسه اینکه گوشات کر شده.
می گی بزار یک مدتی باهاش باشم ببینم چه جوریاست. می خندی. ولی دروغکی می خندی! بهش می گی دوستش داری ولی اینطور نیست ... تو دوستش نداری. داره سر و کله یکی دیگه این وسط پیدا می شه. تو دومی رو ترجیح می دی چون عاشق اولی نبودی. باید یک جوری اولی رو از زندگیت بندازی بیرون. بهش می گیی دیگه نمی خوای ببینیش.
باورت نمی شه. هنوز حرفات تموم نشد ولی اشک تو چشای اون جمع شده. تمام تنش داره می لرزه.
- آخه واسه چی ؟؟
- اینجوری بهتره ...
- خب حداقل بهم بگو واسه چی ؟؟
- گفتم که اینجوری بهتر
- من اذیتت کردم؟؟ بگو من کاری کردم؟؟
- نه
- کسی چیزی گفته ؟؟ من که کاری نکردم ...
- رفاقت خوبی بود ولی دیگه می خوام تموم بشه
- تو رو خدا اینجوری نگو ... پس من چی ؟؟
- خودت خواستی
نمی تونی حق حق گریه اش و تحمل کنی ... باید بری ... نفره دومی منتظرت ه.
حتی باهاش خداحافظی هم نمی کنی. حتی صبر نمی کنی تا باهات خداحافظی کنه. اون دوستت داشت ... واقعاً دوستت داشت. تو رو با تمام دنیا عوض نمی کرد. ولی اون حرف های زیادی داشت که تو دلش موند و به تو نگفت.
سعی می کنی دیگه بهش فکر نکنی.
حالا باز دوباره افتادی دنبال یکی دیگه. اون کسی که فکر می کنی دلخواهته و باهاش خوشبخت می شی. اما نمی دونی چه سرنوشتی در انتظار ات ه. نفر دومی هم هست که بیاد تو زندگی ات و عشق ات رو بدزده. اما دیگه دیر شده ... باید ببینی دنیا چه جوری بازیت می ده.
با احترام
جودی؛
----------------------
حاشیه: این چیزها هیچ ربطی به من نداره. فقط حس بدی بود از دوستیهای امروز ... از عشقی که دیگه فابریکش پیدا نمی شه.
حاشیه ۲: اینقدر دوست دارم دوباره عاشق باشم!
حاشیه ۳: وبلاگ می نویسم تا بهش فکر نکنم ... نباید دوباره عاشق بشم!
حاشیه ۴: شاید درست اومدم ... همین جا باید دنبالش بگردم.
حاشیه ۵: خیلی وقت بود با کسی اینطوری حرف نزده بودم ... ممنون بلاگی ....
حاشیه ۶: لازم به ذکر می دونم که بنده پسر هستم!! آقا پسر های با مرام لطف کنن و اینجا قربون صدقه من نرن و از اون بدتر پیشنهاد رفاقت ندن!!! (از بس که شما پسرها با مرام هستید!!)