خواستم بنویسم. چون
نیلوفر گفته بود بنویس تا توی دلت نمونه!
اما نشد ... نمی نویسم ...
نمی نویسم چون حداقل مطمئنم
یکی هست که از حرف هام ناراحت بشه ... نه اینکه من حرفهای درد ناکی می زنم .... نه .... چون می دونم حرف هام یاد آور خاطرهایی می شه که سعی می کنی فراموششون کنی ...
این بار هم نشد به حرفت گوش کنم
نیلوفر جان! یک چیزه دیگه بخواه ... !!
با احترام
فردین!!
------------------
حاشیه: به برکت دعاهای شما جلسه امروز به بدترین شکل ممکن برگزار شد!! طوری شده بود که همه داشتن از خنده می ترکیدن!! (از بس سوتی دادم!!)
حاشیه ۲: این یکی هم نشد ... فردا می رم سراغ بعدی ... اما دیگه شما دعا نکنید خواهشاً !!!! (شوخی کردم ... تا می تونید دعا کنید!!)
بدبخت به خاطر دعای منه که تا حالا زنده ای٬! وگرنه تا حالا ۱۰ دفعه رفته بودی زیر تریلی!
البته!
بر منکرش لعنت!!
!!!
هی رفیق ! کلی حال می کنم با نوشتنت! همه وبلاگتو خوندم جالب بود مخصوصا اون مطلب که در مورد قاتل و اغفال کردن و این صوبتا بود ! مخلصیم .... خوشحال میشم به بچه های بندری هم سر بزنی...
می بینم که سر عقل اومدی !!!
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه.
به نظر من که کار خوبی کردی چون بعد می گی کاش نمی نوشتم. به قول معروف هیچ چیز آنقدرا هم مهم نیست که در اول به نظر میاد.
خوشحال می شم به وبلاگ منم یه سری بزنی و نظر بدی.
متشکرم
جودی جون حالت خوبه عزیزم؟!
احساس میکنم یه جورایی سرت خورده به دیوار!
فکر میکردم دیگه نمیتونم برات کامنت بذارم....
سلام
خوبین؟حالا خودمونیم (m or f)
D:
خوشحال میشم به مام سری بزنین و قدم رو تخم چشامون بذارین.......
سر سنگین شدی جودی...
دیگه بوی لیمو رو دوس نداری.....؟