جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

ایجاد علاقه!

افتاد روی سبزه ها و زد زیر گریه!
آن وقت بود که سر و کله روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام
شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام.
صدا گفت: من اینجام، زیر درخت سیب ...
شازده کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته ...
روباه گفت: نمی توان باهات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده اند آخر.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت می خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی می گردی؟
شازده کوچولو گفت: پی آدم ها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده. معنی اش ایجاد علاقه کردن است.
ـ ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صدهزار پسربچه دیگر. نه من احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباه هم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دو تامان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو برای من میان همه عالم موجود یگانه یی می شوی و من برای تو.
شازده کوچولو گفت: کم کم دارد دستگیرم می شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعید نیست. رو این کره ی زمین هزار جور چیز می شود دید.
شازده کوچولو گفت: اون نه! آن رو کره ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: رو یک سیاره دیگر است؟
ـ آره
ـ تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
ـ نه.
ـ محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟
ـ نه.
روباه آه کشان گفت: همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یک نواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا. همه ی مرغ ها عین همند و همه ی آدم ها هم عین هم. این وضع یک خورده خلقم را تنگ می کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زنده گیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند: صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه یی مرا از لانه می کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن جا آن گندمزار را می بینی؟ برای من که نان نمی خورم گندم اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت ...
خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت می خواهد منو اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می خواهد، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آورم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد. آدم ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جوری حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست ... تو اگر دوست می خواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی صبور باشی، اولش یک خرده دورتر از من می گیری این جوری میان علف ها می نشینی. من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی، چون سرچشمه ی همه سوتفاهم ها زیر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلاً سر ساعت چهاربعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوشبختی می کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم که چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ ... هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
شازده کوچولو گفت: رسم و رسوم یعنی چه؟
روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته است. این همان چیزی است که باعث می شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت ها فرق کند. مثلاً شکارچی های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبه ها را با دخترهای ده می روند رقص. پس پنجشنبه ها بره کشان من است: برای خودم گردش کنان می روم تا دم موستان. حالا اگر شکارچی ها وقت و بی وقت می رفتند رقص همه روزها شبیه هم می شد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه جدایی نزدیک شد. روباه گفت: آخ! نمی توانم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نمی خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طور است.
شازده کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر می شود!
روباه گفت: همینطور است.
ـ پس این ماجرا فایده یی به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، برای خاطر رنگ گندم.

آنتوان دو سنت اگزوپری
شاهکاره قرن:شازده کوچولو
----------------------
حاشیه: من می گم اگزوپری عاشق ترین آدم روی زمین بوده (تو زمان خودش!)
حاشیه ۲: ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای.
حاشیه ۳: آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گلتی ...
حاشیه ۴: از دستت ناراحتم نیلوفر!
حاشیه ۵: استثناً این مطلب رو توی اینجا هم نوشتم (اول توی محله نوشته بودم)

نظرات 4 + ارسال نظر
پسر شب پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 10:23 ب.ظ http://nightboy.blogsky.com

چقدر جالب... همین نیم ساعت پیش من داشتم شازده کوچولو رو میخوندم اتفاقا دقیقا هم همین قسمتش رو ...
اگه میدونستم میومدم اینجا میخوندم .

جودی پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 10:26 ب.ظ http://joodi.blogsky.com

چه کنیم دیگه !!!

امید پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 10:36 ب.ظ http://loveru.blogsky.com

سلام مطلب جالب بود به من سر بزن تبادل لینک چطوری؟

یاس پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 10:38 ب.ظ http://lovelyrose.blogsky.com

آره ... توی زمان خودش عاشق ترین بوده ...
باید ببینیم کی توی این دوره شازده کوچولو می تونه خلق کنه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد