جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

با کمال ...!

با کمال شرمندگی ...
با کمال بدبختی ...
با کمال معذرت!
با کمال لطافت!!
با کمال شورجه!
با کمال محمدی (احتمالاً یکی از دوستام بوده!!)
و خلاصه و انواع و اقسام کمال های با ربط و بی ربط به اطلاع شما دوست عزیز می رسانم که باز هم من برگشتم!! ظاهراً تو بدبخت تر از منی که باید این همه اراجیف رو تحمل کنی ... ولی چه می شه کرد!
راستش دیگه نمی خواستم بنویسم ... الان هم نمی دونم بتونم یا نه. اینقدر بدبختی دارم واسه خودم که دیگه وبلاگ نوشتن می شه مثل فحش واسه آدم!! (خودم رو عرض می کنم!)
توی این چند وقته اینقدر حالم بد بود که دیگه حس هیچ کاری رو ندارم.
نمی دونم ...ولی به هر حال باید یک راهی واسه فرار کردن از دست مشکلات باشه. می دونم باید با مشکلات جنگید ولی صبح تا شب هم که نمی شه جنگید! لینچان هم اگر از صبح تا شب می جنگید خانم محترمش (فکر کنم اوشین بود!! یا هانیکو!!) از لیان شامپو می نداختنش بیرون!!! بنده بدبخت درمانده هم باید یک جایی داشته باشم که توش یک دقیقه آسایش داشته باشم ...
شدم عین دیونه ها ... در واقع دیونه تر شدم! اصلاً نمی دونم دارم طنز می نویسم یا مثلاً حالم گرفتس. متاسفانه یا خوشبختانه هیچ کاری از دست شما بر نمیاد!
تا حالا هیچ وقت به اینقدر پوچی یک جا نرسیده بودم ... اندازه یک دنیا و ۱۹ سال و چند روز نوری پوچی! (چه جمله ای!!)
اگر دلی موند باز هم خواهم نوشت!
اگر فرصتی بود برایتان کامنت هم خواهم گذاشت!
اگر عشقی مانده بود به کامنت هایتان هم جواب خواهم داد!!
الاالحساب (شما هم اکنون یک لغت جدید رو مشاهده می کنید!!) ... داشتم می گفتم ....
الاالحساب همین را بگویم که دلیلی برای عذر خواهی نمی بینم وگرنه حتماً به خاطر آن پستی که دیگر الان پاک شده است عذر خواهی می کردم!

ارادتمند
محمد مهدی!
-------------------
حاشیه: خیلی دوست داشتم بگم الان چه حالی دارم ولی براش کلمه پیدا نمی کنم ...
حاشیه ۲: حتی فکر اینکه این حرف ها از روی عشق نافرجام است را هم از کله پوکتان بیرون کنید!!
حاشیه ۳: نخیر لیمویی جان ... سرسنگین نشدم! هنوز هم دلم برای بوی لیمو تنگ می شه ... اما اگر تو هم جای من بودی صد ها سال پیش برای همیشه از آدم های دور و برت بریده بودی ...
حاشیه ۴: چند روزی که از نیلوفر خبری نیست ... آخرین باری که on شد از بیمارستان اومده بود. بعد حالش بد شد و dc شد. نمی دونم شاید کار داشته و توی نت نمی یاد ولی من نگرانش شدم ...

تکمیل: نیلوفر حالش خوبه!

باز هم نشد ...

خواستم بنویسم. چون نیلوفر گفته بود بنویس تا توی دلت نمونه!
اما نشد ... نمی نویسم ...
نمی نویسم چون حداقل مطمئنم یکی هست که از حرف هام ناراحت بشه ... نه اینکه من حرفهای درد ناکی می زنم  .... نه .... چون می دونم حرف هام یاد آور خاطرهایی می شه که سعی می کنی فراموششون کنی ...
این بار هم نشد به حرفت گوش کنم نیلوفر جان! یک چیزه دیگه بخواه ... !!

با احترام
فردین!!
------------------
حاشیه: به برکت دعاهای شما جلسه امروز به بدترین شکل ممکن برگزار شد!! طوری شده بود که همه داشتن از خنده می ترکیدن!! (از بس سوتی دادم!!)
حاشیه ۲: این یکی هم نشد ... فردا می رم سراغ بعدی ... اما دیگه شما دعا نکنید خواهشاً !!!! (شوخی کردم ... تا می تونید دعا کنید!!)

چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟

بعضی از حرف ها رو نمی شه زد. به خاطر خانوادگی بودن. به خاطر اینکه آدم خودش بیشتر خجالت می کشه. بعضی از حرف ها رو نمی شه زد ولی همین جوری هم نمی شه ازشون گذشت.
کسی هست یک راه حل به من بگه ؟؟
خب منم آدمم (شک دارم!). من هم تا یک جایی می تونم حرف هام رو بریزم تو دلم. بعدش چی ... بالاخره که یک روز طاقتم تموم می شه. من دارم به اون روز نزدیک می شم کسی نیست بخواد یک راه حل بزاره جلو پام.
فقط تو رو خدا نگید که تو وبلاگ بنویس یا بیا به من بگو! اگر می تونستم بگم حتماً بهتون می گفتم ...
یک راه حل ...

با احترام
جودی در آخر خط
----------------------
حاشیه: می دونم از دست شما ها هم کاری بر نمی یاد ولی ...
حاشیه ۲: خب عزیزه دلم ... وقتی سعی می کنی همه منظورت رو توی یک جمله به من بفهمونی نتیجه اش این می شه که من یک برداشت دیگه می کنم و توی هی می گی اینقدر همه چیز رو به من ربط نده!! یک ذره بیشتر حرف بزن ... ضرر نمی کنی!
حاشیه ۳: امروز یک جلسه مهم دارم ... برام دعا کنید!