جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

جودی

یگانه پسر بابالنگ دراز

هی مورچه! من هنوز هستم ...

دلم می گه یک چند وقتی که یک فرشته مهربون درست مثل همونی که بچه گیا تو داستان پینوکیو می خوندی داره مثل پروانه دور و برت می گرده!
می مونم چی بگم ...
فکر کنم یک بابایی (بابا لنگ دراز!) به معنای واقعی کلمه پیدا کردم!
تنها مشکلی که این فرشته مهربون داره اینه که هیچ وقت نمی تونم عاشق اش بشم ... باورتون نمی شه ولی بالاخره تونستم با احساساتم به طور منطقی برخورد بکنم! هر چند که این دوتا هیچ ربطی به هم ندارند ولی اگر احساسات کنترل نشه آخرشه آدم می شه یک شاهکار مثل من!!
هر جا هست خدا نگهدارش باشه و تو همه امتحان های زندگی اش موفق باشه!

ارادتمند
جودی
------------------
حاشیه: شرمنده ... اینقدر کار دارم که وقت دست کردن تو دماغم رو هم ندارم!!!
حاشیه ۲: حال می کنید ازم خبری نیست ها ؟!!!
حاشیه ۳:‌ دروغ نگو که عاشقی ... به رنگ چشمات نمیاد!
حاشیه آخر: دلم لک زده واسه یک عشق خیالی ... از اون هایی که آدم رو تا مرض یخ زدن می بره! (جودی یخی!)

تکمیل: جناب آقای چند ستاره؛ اگر دوست داری من رو بشناسی ایمیل ات رو بزار تا باهات تماس بگیرم! فکر نمی کنم ادامه دادن این بحث ها توی وبلاگ کاره جالبی باشه ...

مواظب اون دیوار باش!

بابا لنگ دراز عزیز؛
سلام ... از اونجایی که من خیلی دوست دارم روابطم رو با شما بیشتر و بیشتر بکنم؛ امروز ساعت های زیادی خودم رو توی توالت حبس کردم و هی به مغزم (همون گچ سابق!) فشار آوردم تا ببینم چجوری می تونم روابطم رو با شما بیشتر بکنم. خوشبختانه یک سلوشن خوب پیدا کردم که به احتمال بسیار زیاد جواب می ده! من سعی می کنم آروم توضیح بدم تا شما هم بفهمید!!
ابتدا من طی یک عملیات جسورانه اقدام به اختیار کردن یک عدد خانوم (همون زن سابق!!) به علاوه یک عدد دختر ۱۸ ساله خوشگل و خوش اندام و ... می کنم!
البته اشتباه نکنید!! اون دختر باید دختره زنه من باشه! و به عبارت دیگه حالت اشانتیون داشته باشه!!
بعد از مدتی که از ازدواج ما دو کبوتر عاشق (!!) گذشت شما مثل فیلم های دهه ۶۰ عاشق دختره زنه من می شید!! اول یک ذره رفتارهاتون تغییر می کنه ... بعد تا اسم دختر خانومه من میاد رنگ از رخ شما می پره و خلاصه از این جو جنگولک بازی ها!
بعد یک روز توی یک مهمونی شما در حالی که دختره خانوم بنده رو در آغوش گرفتید می گید که می خواید با هم ازدواج بکنید و شروع می کنید به خندیدن. درست مثل این فیلم های خارجکی که مامان و بابای دختر و پسره ... هم حساب نمی شوند!
ما هم چون ارادت خاصی نسبت به بابا جونی مون داریم زبان به دهن می گیریم و هیچی نمی گیم!!!
از اینجا به بعد اصل ماجرا شروع می شه ...
وقتی شما با دختره زن من ازدواج بکنید؛ زن من می شه مادر زن شما یا به عبارتی زن من می شه مادر زن پدر شوهرش که شما باشی!
بعد از مدتی شما و دختره زن من که دیگه الان خانوم شماست؛ صاحب یک پسر مو وزوزی می شید!
این آقا پسر شما می شه برادر من و نوه ی زنم! پس نوه ی من هم می شه! در نتیجه من پدر بزرگ برادر تنی خودم می شم!!!
چند وقت بعد من و خانومم هم دست به کار می شیم و یک پسر گوگولی مگولی پس میندازیم! این آقا پسر ما می شه برادر ناتنی زن شما و زن شما می شه مادر بزرگ اون!!!! در نتیجه پسر من می شه برادر مادر بزرگ خودش!!!!
از طرفی چون مادر فعلی من یعنی دختره زنم؛ خواهر پسرم هستش؛ در نتیجه من خواهر زاده پسرم می شم!!!
به نظر من اگر این نقشه رو عملی بکنیم روابط فامیلی مون خیلی به هم نزدیک می شه!!
نظر شما چیه ؟!!

---------------------
حاشیه: برگرفته از یکی از اراجیفی که توی یاهو برام send to all می کنن!!
حاشیه ۲: دعوت به همکاری از تمامی خانوم هایی که یک دختر ۱۸ ساله با مشخصات بالا دارند برای انجام امر خیر و تثبیت روابط یک خانواده!!!

The Loop whitout break point

بابا لنگ دراز عزیز؛
سلام ... امیدوارم حالتون خوب باشه. خیلی وقته که چیزی براتون ننوشتم!
امروز جلسه داشتم. بازهم یک جلسه دیگه با یک آدم گوشکوب دیگه!! دیگه دارم خسته می شم از این جور قرارها و صحبت ها.
بابایی کم کم دارم به این نتیجه می رسم که زندگی ام افتاده توی یک Loop! درست مثل همون چیزی که توی اولین ویروسی که نوشتم بود! با این تفاوت که اینجا دیگه چیزی به اسم break Point وجود نداره ... اینجا همه چیز توی یک چرخه ناتمومه ...
جلسه امروز باعث شد یک چیز جدید به کشفیاتم اضافه بشه. امروز فهمیدم چطور یک مسئول احمق می تونه دوتا خیابان کنار هم رو به اسم دو تا برادر بزاره تا من بدبخت پس از یک ساعت راه رفتن به این نتیجه برسم که مقصد من توی خیابان بعدی هستش و باید می رفتم خیابان داداش بزرگه نه داداش کوچیکه!!
امروز خیلی چیزها برام زنده شد! یاد باقالی افتادم! نزدیک سه ماهی بود که اون طرف ها نرفته بودم. یادش بخیر ... بهترین روزها و ساعت های زندگیم رو توی همین کوچه ها با باقالی بودم ...
امروز بالاخره بهش زنگ زدم بابایی ... بعد از ۹ ماه. هنوز هم همون جوری جواب می ده ... اما من نتونستم چیزی بگم. می دونی بابایی ... خیلی دلم براش تنگ شده.
بابایی توی این چند ماهه خیلی تنها شدم. دیگه نمی دونم باید چی کار کنم ...
ولی یک خبر خوب ... امروز بالاخره بغضم شیکست! می تونم امیدوارم باشم یک ذره دلم سبک بشه.
بابایی هر کی ندونه شما می دونی که چقدر دوستش داشتم ... بابایی تو هر روز و هر شب کنارم بودی ... دیدی وقتی رفت چی کشیدم. اما دیگه کاری نمی شه کرد ... حتماً تا الان یکی دیگه جای من رو گرفته.
خدا بهم فرصت داد ولی خودم لیاقت نداشتم ...
...
بابایی حتی دیگه واسه شما هم نمی تونم بنویسم.

ارادتمند؛
جودی
-----------------
حاشیه: دیگه حالم از حرف های خودم بهم می خوره.
حاشیه ۲: بهتون حق می دم اگه تو کامنت ها بهم فحش بدید ... من دیگه جودی سابق نیستم. می خوام ولی دیگه نمی تونم!
حاشیه ۳: حاضرم هر کار مشروعی رو بکنم ولی یک روز دیگه باهاش باشم. فقط یک روز ... خدا جون قول می دم نه حرف بزنم نه از کسی شکایت کنم نه بزنم زیر گریه ... هیچی نمی گم. فقط یک روز ... (حتی یک معجزه هم نمی تونه یک همچین کاری بکنه ... منم و یک دنیا خیال)